گمشدهی من همان یک کلمه بود؛ که نگفتی.
+ نوشته شده در چهارشنبه پنجم مرداد ۱۴۰۱ ساعت 14:3 توسط کامران
|
گمشدهی من همان یک کلمه بود؛ که نگفتی.
خدا خودم بودم، ابراهیم و اسماعیل هم خودم بودم.
گوسفندی امّا در کار نبود و چاقو هم برید.
دلم نمیخواهد لاک پشتی باشم که سر به لاک فروبرده،
سنگ بودن را دوست تر دارم.
به شدت نیاز دارم برم لب ساحل داد بزنم
جوری که ماهی ها بیان رو آب بگن "خفه شو"
من حدس میزنم که جنون دارم.
جز تو چی دارم، منِ دیوونه؟
من پر از حرفم؛ پس شکنجه م کن.